.comment-link {margin-left:.6em;}

Be no one like mirror!

Friday, July 25, 2003

..........ديشب در خيال كج تاب و پريشان مآب خود كه گوئيا از فرط بيكاري به مگس پران خاطرات
تلخ وشيرين عمر نشسته صحنه هايي از دوران كودكيم را مرور مي كردم. دوراني كه
قلم تراش زندگي بيش از هر زماني سنگ حافظه را مي ستردواز هرلحظه اش نقشي به يادگار مي گذاشت.
.واز همه بيشترخاطره خانه مادر بزرگ بود در سه راهي امين حضور‚ كوچه يخچال.خانه اي نه چندان بزرگ با ديوارهاي آجري .حياط قديمي با حوضي كوچك كه هميشه شوق و ذوق من و بقيه بچه ها خالي كردن آبش با سطل و ريختنش
توي جوي كوچه بود كه هفته به هفته انجام مي شد وهميشه سرآن دعوا داشتيم. وحصيرهاي جلوي پنجره ها كه دور از چشم مادر بزرگ از هم بازشان مي كرديم وبعد مشغول شمشير بازي!!
روزي را به ياد دارم كه من و برادرم دست در دست مادر بزرگ پياده تا امام زاده يحي رفتيم ومن خرد سال بودم .در نزديكي بازار امام زاده ـ همان جايي كه عروسك هاي گچي مي فروختند ـ درخت تنومندي قرار داشت كه كسي نهال بودنش را به ياد نداشت ودر دل درخت خانه كفاشي بود.
تابستانهاي داغ كه از گرمي بوي اذان ظهر مي داد!وزمستانهاي سرد كه زير كرسي خوابيدن طعم خوش بهشت!
و پير مرددرويشي كه چهار شنبه ها از آن كوچه مي گذشت.صد دانه تسبيح به كف زمزمه كنان كه: يا علي مشكل گشا امروز چار شنبست ‚از هفت روز هفت نوبت اين كوي و كوچه است.....
خدا را مي توانستي ببيني و لمس كني!وصداي هر خشت را بشنوي كه مي خواند:
ليس في الدار غيره ديار..............




بخشي از” جنون نامه من“!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home