.comment-link {margin-left:.6em;}

Be no one like mirror!

Sunday, August 10, 2003

يك داستان از دفتر دوم مثنوي معنوي:

چار كس را داد مردي يك درم
آن يكي گفت: اين به انگوري دهم
آن يكي ديگر عرب بد گفت: لا
من عنب(1) خواهم نه انگور اي دغا(2)
آن يكي تـُركي بدوگفت: اين َبنُم(3)
من نمي خواهم عنب خواهم اُزُم(4)
آن يكي رومي بگفت: اين قيل را
ترك كن خواهيم استافيل(5) را
در تنازع آن نفر(6) جنگي شدند
كه ز سر نامها غافل بدند
مشت برهم مي زدند از ابلهي
پر بدند از جهل و از دانش تهي
صاحب سري‘ عزيزي صد زبان
گربدي آنجا بدادي صلحشان
پس بگفتي او كه من زين يك درم
آرزوي جمله تان را مي دهم
چون كه بسپاريد دل را بي دغل
اين درمتان مي كند چندين عمل
گفتِ هريك تان دهد جنگ و فراق
گفتِ من آرَد شما را اتفاق

چقدر مي شه كه ما آدمها سر كلمات وحرفها با هم دعواكنيم؟
چقدر مي شه كه يك منظور داشته باشيم ولي فقط بيانمان فرق كنه؟
چقدر مي شه منظور همديگرو نفهميم و ...؟
آهاي !!!ما همه انسانيم....!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1:انگور 2: دغل 3: مال من است 4:انگور 5:انگور 6:گروه

0 Comments:

Post a Comment

<< Home