.comment-link {margin-left:.6em;}

Be no one like mirror!

Sunday, August 10, 2003

قبل از اون حادثه آخرين كسي كه باهاش حرف زد من بودم.همه چيز رو دقيقا به ياد ندارم ولي خاطرم هست داشتيم با هم از كنارديواره هاي همون باغ قديمي رد مي شديم.هموني كه همه ديدند.... پاي يك جويبار وضؤ گرفت وازمن خواست نمازرو با او بخونم!تصميم گرفتيم چند لحظه اي استراحت كنيم. يه درخت گردو اونجا بود. درختي بسيار تنومند. نگاهي به قدوقوارش كردو بعد سبك ازاون بالا رفت تا خودشو به شاخه هاي بالايي رسوند!چندتا گردو كند وبراي من انداخت پايين! حركاتش خيلي عجيب و غريب بود طوري كه من اصلا توجهي به گردو هاي روي زمين نداشتم ومات و مبهوت شاهد كارهايش شده بودم! گردوها رو به تنه درخت مي كوبوند تابشكنه و بعد مي خورد!گفت هرچقدر هم كه ظاهر سرسخت و يا آراسته اي داشته باشي ارزش تودردرون توست!چون عشق خريدار اونه.حتي به قيمت شكستنت!مطمئن باش كاسه سرت ازين گردو ها خيلي محكم تر نيست! گفت اين دنيا هيچ چيزيش ارزش دل بستن نداره مگه اون چيزي كه نشاني از عالم بالاداشته باشه مثل خيلي آدما كه با درو ديوارواين سنگها وكلوخ ها فرق مي كنند!به من گفت اميد سرمايه معنوي براي خودت جمع كن ‘روحت رو بلند پرواز كن و آزادگي رو بهش ياد بده!بعد سرش رو به افسوس تكون داد و گفت برو از اينجا... آنچناني كه نتونستم بمونم!
رفتم واونجا جاش گذاشتم و ديگه هيچ وقت نديدمش! نمي دونم چي شد! من گردو خيلي دوست دارم ولي حالا درخت گردو رو بيشتر.....

بخشي از جنون نامه من

0 Comments:

Post a Comment

<< Home