آخرين هديه به من.... شعري از احمد شاملو با نام « به تو بگويم»
ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
آسمانهاي تو آبي رنگي گرمايش را از دست داده
زير آسماني بي رنگ و جلا زنده گي مي كني.
بر زمين تو، باران، چهره عشق هايت را پر آبله مي كند
پرندگانت همه مرده اند.
در صحرايي بي سايه و بي پرنده زنده گي مي كني
آنجا كه هر گياه در انتظار سرود مرغي خاكستر مي شود.
ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
خدايان همه آسمان هايت
بر خاك افتاده اند
چون كودكي بي پناه و تنها مانده اي
از وحشت مي خندي
و غروري كودن از گريستن پرهيزت مي دهد.
اين است انساني كه از خود ساخته اي
از انساني كه من دوست مي داشتم
كه من دوست مي دارم
دوشا دوش زنده گي
در همه نبرد ها جنگيده بودي
نفرين خدايان در تو كارگر نبود
و اكنون ناتوان و سرد
مرا در برابر تنهايي
به زانو در مي آوري
آيا تو جلوه روشني از تقدير مصنوع انسانهاي قرن مايي؟
انساني كه من دوست مي داشتم
كه من دوست مي دارم
ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
مي ترسي ـ به تو بگويم ـ از زنده گي مي ترسي
از مرگ بيش از زندگي
از عشق بيش از هردو مي ترسي.
به تاريكي نگاه مي كني
از وحشت ني لرزي
و مرا در كنار خود
از ياد
مي بري
ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
آسمانهاي تو آبي رنگي گرمايش را از دست داده
زير آسماني بي رنگ و جلا زنده گي مي كني.
بر زمين تو، باران، چهره عشق هايت را پر آبله مي كند
پرندگانت همه مرده اند.
در صحرايي بي سايه و بي پرنده زنده گي مي كني
آنجا كه هر گياه در انتظار سرود مرغي خاكستر مي شود.
ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
خدايان همه آسمان هايت
بر خاك افتاده اند
چون كودكي بي پناه و تنها مانده اي
از وحشت مي خندي
و غروري كودن از گريستن پرهيزت مي دهد.
اين است انساني كه از خود ساخته اي
از انساني كه من دوست مي داشتم
كه من دوست مي دارم
دوشا دوش زنده گي
در همه نبرد ها جنگيده بودي
نفرين خدايان در تو كارگر نبود
و اكنون ناتوان و سرد
مرا در برابر تنهايي
به زانو در مي آوري
آيا تو جلوه روشني از تقدير مصنوع انسانهاي قرن مايي؟
انساني كه من دوست مي داشتم
كه من دوست مي دارم
ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
مي ترسي ـ به تو بگويم ـ از زنده گي مي ترسي
از مرگ بيش از زندگي
از عشق بيش از هردو مي ترسي.
به تاريكي نگاه مي كني
از وحشت ني لرزي
و مرا در كنار خود
از ياد
مي بري
0 Comments:
Post a Comment
<< Home