.comment-link {margin-left:.6em;}

Be no one like mirror!

Sunday, April 06, 2003

اي رفته زمن‚ برده دل بي خبرم را
چشمم به تو گويد همه آه و سخنم را
رفتي و دگر عقل من از راه بدر شد
يعني ز ره آيي و نبيني اثرم را
رازم تو شنيدي و بجز هيچ نخواندي
شوقي كه به رخ كرد روان اشك ترم را
يك روز نشد تا سر زلف تو بگيرم
آري! چه كنم حكم قضا و قدرم را؟
گفتم كه بخواب آيي ورخسار تو بوسم
وانگاه بيابم همه گم گشته دلم را
اين جان به لب آمده ديگر حذرش نيست
تا لب به لب آري ودهي آن شكرم را
زندي كه دگر نغمه اش از پرده برون رفت
تا شرح دهد قصه سيرو سفرم را

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
اينم يه شعر( البته عارفانه) از خودم!

0 Comments:

Post a Comment

<< Home