يادي از آن روز بهاري كه متولد شدم. ترسي دلنشين و به وجد آورنده سراپاي وجودم را گرفت! خاموش بودم، با دستاني بسته و انديشه اي پريشان چون لاشه نيمه جان مگسكي در انتظار.....!
گفتم مي ترسم! صدايي به دلداري نيامد! باز گفتم از اين تنهايي مي ترسم و باز صدايي به دلداري نيامد! آنقدر تكرار كردم و تكرار كردم تا شجاعت ترسيدن يافتم و به يمن آن، تنهايي سكوت طلسم شده اش را شكست! پير بودو دل شكسته ومن جوان و از نصيحتش رنجور! داستان تلخش از بر كردم بي هيچ تاملي! و براي هر راهزني كه در كوچه پس كوچه هاي ذهن مشوشم به كمين نشسته بود باز گفتم ! شنيد و حيران از پيشم فرار كرد...... همه رفتند و حالا مي فهمم كه داستان تنهايي يعني چه!
گفتم مي ترسم! صدايي به دلداري نيامد! باز گفتم از اين تنهايي مي ترسم و باز صدايي به دلداري نيامد! آنقدر تكرار كردم و تكرار كردم تا شجاعت ترسيدن يافتم و به يمن آن، تنهايي سكوت طلسم شده اش را شكست! پير بودو دل شكسته ومن جوان و از نصيحتش رنجور! داستان تلخش از بر كردم بي هيچ تاملي! و براي هر راهزني كه در كوچه پس كوچه هاي ذهن مشوشم به كمين نشسته بود باز گفتم ! شنيد و حيران از پيشم فرار كرد...... همه رفتند و حالا مي فهمم كه داستان تنهايي يعني چه!
0 Comments:
Post a Comment
<< Home