چون قويي سبكبار بر بي كرانه دريا، آخرين طواف عاشقي بدور معشوقش، با پرو بالي خسته وآرامشي با شكوه . چشمهايش را به سختي باز مي كند تا آخرين غروب را از اوج آسمان نظاره كند. و بعد آهسته و آرام روي صخره اي سنگي فرود مي آيد. آخرين بالها... و سر روي خاك مي گذارد. چون سجده آخر عاشق. چشمهاي بي رمقش را باز مي كند و از وراي سرنوشت، خويش را مي بيند در غربتي غمگين. تن تنهاييش به خاك افتاده گويي اين بار زمين بر فراز او پرواز مي كند....
0 Comments:
Post a Comment
<< Home