.comment-link {margin-left:.6em;}

Be no one like mirror!

Wednesday, July 02, 2003

زندگي هذيان خواب پريشان نيمروز داغ تابستاني كسل است كه طفلي در انتظار مادراز دست رفته اش ضجه ها مي زند‚ مي گريدومي گريد.پنجه هايش را بسان چنگالهاي سرنوشت كه گلوي طاقتش را مي فشارند درمتكاي فرسوده خود فرو مي برد.در تنهايي وغربت خود مي انديشد كه آري آري پدر راست مي گفت ‚ سختي امروز را بايد به جان خريدچون در پس سختي امروز فقط و فقط يك چيز نهفته است وآن هم سختي فرداست! عاقل بودن يا نبودن؟؟ فرقي نمي كند چون در نهايت كلوخ زندگيت را ديوانه وار به سوي هيچي پرتاب خواهي كرد !انتظار انتظار انتظار! شايد دستان كوچكش توان دور كردن اين همه لاش خورهايي را كه اميد وار چشم طمع به مرگش دوخته اند ندارد!پس مي ماندو ذره ذره خورده شدنش را بي هيچ اميدي نظاره مي كند.بين او وديگران آينه ايست.آينه اي كه هركه با او سخن مي گويد خود را در آن مي بيند!از غم تنهايي نفسهايش را مي شمارد وخوب مي فهمد كه اگر شمردي سختيش را احساس مي كني!روزهاوشبهادرپي يكديگر مثال موشهاي سفيدو سياهي ريسمان زندگيش را مي جوند تا روزي كه به قعر چاه فرو لغزدو فارغ از هر چه كه هست در حضيض جاودانه اش جاي گيرد!خبري از همسفران نيست !گوئيا ساروان چندان مترصدوهواداراين قافلهً به غفلت رفته نيست كه خيلي در راه مانده اندو گروهي به پيش رانده.... واينك او تنهاي تنها....
” فارغ زاميد رحمت وبيم عذاب
آزاد ز بادو خاك وز آتش و آب“

امـــــيدزنـــدي
1381\ 3 \ 16