.comment-link {margin-left:.6em;}

Be no one like mirror!

Friday, July 25, 2003

امروز تو سبك بالي و بلند پرواز وبر اوج پاكي و صداقت و من باز هم ....

منت خداي را ــ البته عزوجل ــ كه اين ياران نه چندان مشفق سر از يوغ عصمت
بدر آورده از آسمان هفتم و هشتم و بل بالاتر ملول شده به سر وقت رعاياي زميني وشايدهم دوزخي آمده اند!
كه دمي همچون مارماهي ـ به ضم نظرادبا‚ نه اين تمام و نه آن ـ همسفره
خوان فضولان شوندوهم كاسه ناپاكي رندان
! و بي خبر كه سلطنت فضولان ساعتي بيش نپايدو مستي بد مستان
دقيقه اي! كه بد سگالان چه كنند گر نكنند عيب رفيق!!

..........ديشب در خيال كج تاب و پريشان مآب خود كه گوئيا از فرط بيكاري به مگس پران خاطرات
تلخ وشيرين عمر نشسته صحنه هايي از دوران كودكيم را مرور مي كردم. دوراني كه
قلم تراش زندگي بيش از هر زماني سنگ حافظه را مي ستردواز هرلحظه اش نقشي به يادگار مي گذاشت.
.واز همه بيشترخاطره خانه مادر بزرگ بود در سه راهي امين حضور‚ كوچه يخچال.خانه اي نه چندان بزرگ با ديوارهاي آجري .حياط قديمي با حوضي كوچك كه هميشه شوق و ذوق من و بقيه بچه ها خالي كردن آبش با سطل و ريختنش
توي جوي كوچه بود كه هفته به هفته انجام مي شد وهميشه سرآن دعوا داشتيم. وحصيرهاي جلوي پنجره ها كه دور از چشم مادر بزرگ از هم بازشان مي كرديم وبعد مشغول شمشير بازي!!
روزي را به ياد دارم كه من و برادرم دست در دست مادر بزرگ پياده تا امام زاده يحي رفتيم ومن خرد سال بودم .در نزديكي بازار امام زاده ـ همان جايي كه عروسك هاي گچي مي فروختند ـ درخت تنومندي قرار داشت كه كسي نهال بودنش را به ياد نداشت ودر دل درخت خانه كفاشي بود.
تابستانهاي داغ كه از گرمي بوي اذان ظهر مي داد!وزمستانهاي سرد كه زير كرسي خوابيدن طعم خوش بهشت!
و پير مرددرويشي كه چهار شنبه ها از آن كوچه مي گذشت.صد دانه تسبيح به كف زمزمه كنان كه: يا علي مشكل گشا امروز چار شنبست ‚از هفت روز هفت نوبت اين كوي و كوچه است.....
خدا را مي توانستي ببيني و لمس كني!وصداي هر خشت را بشنوي كه مي خواند:
ليس في الدار غيره ديار..............




بخشي از” جنون نامه من“!

بسم الله الرحمن الرحيم
اذعان دارم به غايتي كه مي شود عاشق شد‚دوست داشت و ستود ... را عاشقانه دوست دارم وعاشقانه مي ستايم!پاكيش رامايه رشك بهشت مي دانم وبه يقين بزرگترين سوگندگاه خود ! در خوبي مثال فرشتگان خداست كه نه نه! از هر فرشته اي خوبتر.به عشقش ايمان دارم چنان كه خدا را بدل پذيرفته ام!عشقي كه بي شائبه فرياد فرهاد است آن هنگام كه با تمام وجود بي ستون را مي تراشيد تا ازسنگ بي احساس مجسمه عشقش را بسازد! وبگويد كه اي زندگي واي سرنوشت با تو مبارزه مي كنم تابه ستوه آورمت وسر به زير مقهور اراده من شوي و قلم تقدير نه بدست توكه بدست خود بر صفحه روزگارم بنويسد. از غمت آزاد شوم يا كه از ان آزاده!
... بهشت من است و بهشت يعني عشق! و خوب مي دانم كه باغ فردوس به پاداش عمل مي بخشند!
...اجر دعائيست كه مفتاح اسمان شد و او راهمچون اله اي از عرش اعلي به فرش سفلي آورد تا با من راه نشين باده مستانه زند ‚ خبر رحمت او آردوبر من فكند!
دوستش دارم و دوستش دارم و دوستش دارم...هرچند كه مي دانم خوب همراهي برايش نبوده ام! و لايق اين همه مهرو محبت او!كه بهشت را چه كار است رند وگدايي چون من!!
خوب مي دانم در سختي ها تنهايش گذاشتم و ... چه بد همراهي! واي كه چه بد همراهي!!!
اين شعر رو با تمام وجود تقديم او مي كنم. شعري كه با تمام وجود سرودم ! هرچند چه دارم كه بود لايق او!
... عزيزم! ... عزيزم! ... عزيزم!
هــر كــجــا خــواه روي بــي من بيچاره مرو
تــا نــفـس هـست رهــي بي من بيچاره مـرو

اي نــگــارم كــه شـدي شـهره شهر از خوبي
بــازو بـنـمـاي رخـي بـي مـن بـيـچاره مــرو

وعــده كــردي كــه دگـر روي به غيرم نكني
وعــده بـگــذار ولـي بـي مـن بـيـچــاره مـرو

هاتـف غـيـب به گـوشــم سـخنـي نـجوا كـرد
تا بـگويــم كــه دمــي بــي من بـيـچاره مــرو

آخــر اي صــبـح تو هـم مـحرم اســرار مني
ناز بـگـذار‚ شـبـي بـي مــن بـيـچـاره مــــرو

زنــدگـي از پـس امـروز گـذر خـواهـد كـــرد
گــر بـخواهـي گـذري بـي مـن بـيـچاره مرو

بي تو اي دوست همه عمر هبا گشت و هــدر
تـا كـجــا باز شـدي؟ بـي مـن بـيـچـاره مــرو

زندي از عشق تو افسوس خوران خواهد مرد
بــر لبــش هــم سخــني: بــي مـن بيچاره مرو




امـيــد زنـــدي
1382\4\19