.comment-link {margin-left:.6em;}

Be no one like mirror!

Friday, February 14, 2003

راستي يادم رفت كه بگم همهء حرفايي كه
زدم صرفا اعتقادات شخصي من بود
شايد هم درست نباشه!

يادت مي ياد دوران قبل از دانشگاه رو؟
و درسهايي روكه مي خونديم؟
هميشه در هر درسي يه عالمه تعريف و فرمول
ياد مي گرفتيم واونقدر اونها رو تكرار مي كرديم كه ملكهء ذهن ما مي شدند.
بعد شروع مي كرديم به مساله حل كردن.روشها و فرمولها
هميشه در ذهن باقي مي ماند.
اما مساله اي را كه حل مي كرديم
فقط متعلق به همان لحظه حل بود!
و فقط تجربه ان باقي مي ماند.
كه آن تجربه نيز جزئي از روشها و فرمولها مي شد!
هميشه موقعهء ياد گرفتن همه با همندو موقعهء جواب دادن تنها!!!
مي دوني زندگي هم همين داستان رو دارد!
با اين تفا وت كه زندگي فرمول يا روشي از قبل تعين
شده ندارد!
دليلش هم اينه كه آدمها منحصر بفردند!
هيچ كس تو رو بخوبي خودت نخواهد شناخت
اول خودت را خوب بشناس
بعد وجدانت را از همهء اون چيزهايي كه مانع شنيدن
صدايش مي شود پاك كن تا آن را ناب و خالص بشنوي
مطمئن باش راهنماي خيلي خوبي هست كه مي شه
بدون واهمه به اون
اطمينان كرد.
آن وقت ديگه خيلي سخت نيست كه بفهمي در كدام راه از اين دو راهي
قرار گرفتي!
مطمئن باش در خيلي مراحل زندگي ـ مثل بقيه آدمها ـ تنها خواهي بود
تنهاي مطلق!
و ياوري جز خودت نداري!
اين لحظات دقيقا مثل همان لحظات امتحان دادن هست!
براي لحظات گذراي زندگي هم بايد توشه اي داشت.
اين توشه از همه آموخته هاي زندگيت از همهء اعتقاداتت
ارمانهايت و دريافتهاي وجدانيت پر مي شود.
آموخته هاي زندگي هماني هست كه در اين بيست
سال زندگي از محيط اطرافت
شامل خانواده مدرسه جامعه و همهء كتابهايي كه
خواندي بدست آوردي.
اعتقاداتت در واقع همان چيزي هست كه آن
را حقيقت وجود مي پنداري.
وجدان هما ن خير خواه و نصيحت كننده اي هست
كه در انجام هر عملي اول با او مشورت مي كني
و دريافتهاي وجداني همان چيزهايي هست كه در هيچ كجا
به تو ياد نداده اند و اغلب وقتي تنها هستي
بخودي خود مياموزي!
( آيا خيلي چيزها را كه در وبلاگت مي نويسي
كسي به تو ياد داده؟؟!!)
كه از نظر من بيشتر آنها حرفهاي خداست كه بر زبان خود ما جاري مي كند.
و آرمان تو آن هدفي هست كه با توجه به آنچه كه در قبل گفتم
حركت به سويش را آغاز مي كني!
وآنچه مهم است خود حركت هست و جهت آن نه رسيدن!
چون رسيدن زمان مي خواهد و تضميني در داشتن زمان نيست!
اما حركت به خودي خود مستقل از زمان است!!!
يكبار به شما عرض كردم كه
در كربلاي وجود ما
مهم آن نيست كه كدام سپاه پيروز مي شود
مهم آن است كه ما در كدام سپاه باشيم!
با خودت روراست باش! همين! فقط همين!
آرمانت و اعتقاد نهايي تو بخش ماندگار توست!

Thursday, February 13, 2003

بوسيد ن لب يار اول ز دست مگذا ر
كاخر ملول گردي از دست و لب گزيدن
فرصت شمار صحبت كز اين دو راه منزل
چون بگذريم ديگر نتوان بهم رسيدن

Wednesday, February 12, 2003

متاسفم كه اين حرفها را مي زنم ولي خب....
مي دوني انگاري هر وقت احساس به يقين مي رسد
ثمره اي جز تلخي ندارد!
شايدهم به خاطر همين هست
كه هميشه از يقين در ان چيزي كه حقيقت هست
و بايد پذيرفت فرار مي كنيم.
مي دوني يكي از پر مخاطره ترين لحظات زندگي هر انساني
ان لحظه اي هست كه مي خواهد
بين دو راهي عقل و احساس
يكي را انتخاب كند!
آن وقت هست كه آدمها يا آرمان گرا مي شوند
يا رئاليست و واقع گرا.
اگر ارمان گرا شدي بايد اهل مبارزه باشي و
آنقدر بجنگي كه تا به آرمانت برسي!
اگر واقغ گرا بودي بايد انقدر پتا نسيل آزادگي داشته باشي
تا با همه تلخيها كنار بياي و از خيلي چيزها در زندگي بگذري....
اما من يك توصيه به تو مي كنم
خوب گوش كن!
( steady state)در مورد بخش ماندگار زندگيت
آرمان گرا باش
آنقدر بجنگ تا به حقيقت ناب دست پيدا كني
ويادت باشه چيزي هست كه براي تو جاويدان باقي مي ماند!
مواظب انتخابت باش!
( transiant state ) و در مورد بخش گذراي زندگيت
واقع گرا باش و با آزادگي از كنار هيچ ها وپوچها بگذر
اين توصيه من بود ديگر خود داني.....

Tuesday, February 11, 2003

دست از دامان شب برداشتم
تا بياويزم به گيسوي سحر
خويش را از ساحل افكندم در آب
ليك از ژرفاي دريا بي خبر!

سهراب

چه هياهويي ميكنه اين ساعت ديواري!
بس ديگه!
ميدونستي ثانيه شمار اين ساعت دزدِ!! ؟؟
يادم مياد كودكيها مو گذاشتم رو طا قچهء
خونهء مادر بزرگم
و اون دزديدش.
ومن ديگه هرگز اونو نديدم ...
هيچ دادگاهي هم نيست
كه اين دزد رو به محاكمه بكشه!!!!!!!!
ترو بخدا بسٍ!!
دزد هم مگه اين همه سرو صدا ميكنه!!!؟؟؟

ديروز پسر همسا يمونو ديدم.
(راستشو بخواين چند ماهي بيشتر نيست كه اومدن اينجا.
احتمالا چندماه ديگه هم مي رن.)
خيلي پسر خوبيه!اروم و كم حرف.
ولي شايد باورتون نشه.
با اينكه منو نميشناسه ي چيزي حول وحوش
نيم ساعت برام حرف زد.
زياد حرفاش سرو ته نداشت.
سخت هم مي تونستم بفهمم چي ميگه!
اووووووووووو چقدر درد دل!!!!!!!
از كليات حرفش اينو فهميدم
كه انگاري عاشق شده
و نمي دونه چيكار كنه!
(و به عبارتي از ... مي پرسه: چارشنبه كي؟؟!!)
بالا خره اينم از عجايب خلقت بود.
ياد نگاههاي عاقل اندر سفيه اش كه ميوفتم خندم مي گيره!
با نگاهش انگاري مي گفت:
”هوي!!!!مگه من دل ندارم؟؟؟“................
............خب سرتو درد نيارم.
خلاصه اينكه از دست من كاري بر نيومد.
ولي با اين حال قصد دارم بهش ي هديه بدم.
آخه هفته بعد تولد پنج سالگيش!

ديروز داشتم سهراب مي خوندم.
چه فرياد بلندي! كه گاه كلمات از بيان
آنچه كه مي بيند قاصرند!
نمي دونم تا حالا شعر مسافر رو خوندي يا نه!


‍............عبور بايد كرد.
صداي باد مي آيد.عبور بايد كرد.
ومن مسافرم اي بادهاي همواره!
مرا به وسعت تشكيل برگها ببريد.
مرا به كودكي شور آبها برسانيد.
و كفشهاي مرا تا تكامل تن انگور
پر از تحرك زيبايي خضوع كنيد.
دقيقهاي مرا تا كبوتران مكرر
در آسمان سپيد غريزه اوج دهيد.
و اتفاق وجود مرا كنار درخت
بدل كنيد به يك ارتباط گمشده پاك.
و در تنفس تنهايي
دريچه هاي شعور مرا بهم بزنيد.
روان كنيدم دنبال بادبادك ان روز
مرا به خلوت ابعاد زندگي ببريد.
حضور ”هيچ“ ملايم را
به من نشان دهيد.

دو شبي هست كه تو فضاي باز مي خوابم.در هواي سرد.
واقعا لذت بخش هست.
البته اگه اينكاره نيستي امتحانش نكن.سرما مي خوري! :p
مي ندازي گردن من.