عينكم نيست
ولي
من در اين غربت ماتم زده بي عنيك
با سرود شادي
شادي از برگ درخت
شادي از بوي بهار
شادي از پر زدن پروانه
همه شب
صبح و غروب
روي قلب يك سرو
زير برگ يك كاج
روي چشم يك بوم
يا به روي رف تنهايي خويش
به تماشاي شما مي آيم
قصه ها مي گويم
كه بدانيم اين بار
نقاشي ماست
كه به ما مي نگرد
و از آن مي خورد افسوس،
كه چرا
لاي پستوي حسادت ها
يا به زير لگد انديشه
زندگي پيدا نيست
ولي
من در اين غربت ماتم زده بي عنيك
با سرود شادي
شادي از برگ درخت
شادي از بوي بهار
شادي از پر زدن پروانه
همه شب
صبح و غروب
روي قلب يك سرو
زير برگ يك كاج
روي چشم يك بوم
يا به روي رف تنهايي خويش
به تماشاي شما مي آيم
قصه ها مي گويم
كه بدانيم اين بار
نقاشي ماست
كه به ما مي نگرد
و از آن مي خورد افسوس،
كه چرا
لاي پستوي حسادت ها
يا به زير لگد انديشه
زندگي پيدا نيست