.comment-link {margin-left:.6em;}

Be no one like mirror!

Thursday, September 11, 2003

...چه شد كه اين منطق پوسيده و زنگار بسته از فراخناي تعصب و خام طبعي و دل مردگي من فرو ريخت و عريان عريان رهايم گذاشت تا آفتاب آنگونه كه هست بي هيچ پالايشي از گذر عقيدها بر من بتابد ونسيم خنك عشق كه آشتيگاه همه تضادها ي وجودم بود چون آيه رحمتي بر سر تا پاي زندگيم بوزد‘همه وجودم احساس شود كه تو را حس كنم و همه وجودم چشم شود تا فقط تورا ببينم؟! كه تو از من به من نزديك تر بودي وقتي مي خواستم پرآزادي و جداييت را از هر صفتي و قيدي و تعريفي با طناب پوسيده فلسفه ام ببندم ودر سلسله علت و معلول وبرهان واجب الوجود به تو معني دهم غافل از آنكه تو فرا تر از هر معني ‘معني همه چيزي!!آري آري تو لابلاي اين برگها بودي ‘كنار آن پنجره در پرواز كنجشكها در سبزي چمنها در بازي كودكان حتي در دل شبنمي كه سحر بر صورت گلي خنده مي زند!
مي خواستم تو را كشف كنم و بعد به سويت بيايم و چون كودكان درپي آن بي تابي مي كردم در حاليكه چيستي تو همان هستيت بود! تو به نجوا از درو ديواراز زبان همه كس و همه چيز آيه ” لن تروني“ مي خواندي ! و من غافل از صداي تو نظاره گر درو ديوار بودم آه آه!! اي عمر به باد رفته اي كاش مي فهميدم كه لن تروني يعني ديدن خدا.....
ومن چه بودم جز زاهدي كه عابد زهد خويش بود؟؟!جز پروانه اي كه شمعش نيز خودش بود؟؟! فريفته انديشه هايش! آنچنان كه در خلوت نيز عابد عبادت خويش !از فهم و شعورو عبادت وزهدم براي خود بتي ساخته بودم كه جاي تو آن را مي پرستيدم نه كه جاي تو بلكه از آن بدتر به نام تو! اي واي من اي واي من...! تو پاكي و منزه بي هيچ شك و شبه ولي هرقت از پاكيت حرف مي زدم مي خواستم تصديقي بر پاكي خود گرفته باشم! ودر جوار تقدست تقدسي براي خود!..........
خدايا چه بد بنده اي براي تو بودم وه كه چه بد بنده اي!
خدايا! اي آفريدگار من! اميد به رحمتت دارم و بخشش و بزرگواري تو تا از گناهانم بگذري....

و امروز در فراسوي هر منطقي مي دانم كه
بايد بتها را شكست كه دل جاي صحبت اضداد نيست! و قبل از هر بتي خود را بايد كه به يقين بزرگترين آنهاست. بايد آزاد شدو وبند ها را گسست و بي هيچ آداب و ترتيبي تو را فرياد زد فرياد زد فرياد زد...
بايد رقصيد رقصيد رقصيد و در اين پاي كوبي همه بتهاي غرور را به زير پا خرد كرد....
خوشا به حال آدم كه به قيمت از دست دادن بهشت گناه كرد ولي بت عصمت راشكست تا عابدو مدهوش بي گناه ماندن خود نشود...
خوشا به حال آنكه شراب خوردو مست شد و خود را از دام ريا رهانيد رهانيد رهانيد......

بخشي از جنون نامه من