.comment-link {margin-left:.6em;}

Be no one like mirror!

Saturday, August 16, 2003

از تمامي دوستاني كه به اين وبلاگ سر مي زنند خواهشمندم كه وجدانا و اخلاقا و شرعا و.. اين خبر رو به همه دوستانشان چه از طريق ميل و چه از طريق وبلاگ برسانند:
جديدا قرصهايي به شكل انبوه از طريق قاچاق(؟) وارد بازار ايران شده است كه به عنوان قرصهاي شادي بخش
با اسامي اكس تازي ‚ال اس دي ‚ گرس و... به فروش مي رسند... اكيدا از همه هموطنان عزيز خواهشمنديم از مصرف آنها خود داري كنند! حتي مصرف يك قرص باعث مرگ مغزي بشكل آني يا تدريجي (ظرف چند ماه) مي گردد...!
در صورتي كه تا كنون مصرف كرده ايد در اسرع وقت به مراكزدرماني وپزشكي مراجعه كنيد.....
اين قرصها باعث اختلالات حاد عصبي و مغزي در انسان مي شود و او را دچار جنون آني مي كند. قابل ذكر است به دلايل نا شناخته
اثر اين دارو بر روي دختران جوان بسيار شديد تر است.........
اين مواد احيانا به شكل پودر نيز وجود دارند كه قابل استفاده در نوشيدنيها ويا همراه مواد مخدر مثلا در قليان هستند...

Thursday, August 14, 2003

سحر كه قطره قطره در دل دريايي شب مي چكيد
چون حركت آرام لاك پشتي
جدا از هر فلسفه وفارغ ز هرانديشه اي
با صداي بي رمق خود
نغمه اي از سر درد زمزمه مي كرد
كه اي خفتگان
چه حسرتي كه به اميد روز‚
شب زندگي را به گور مي بريد....

ياد خونه مادر بزرگ به خير! مي گفتم خدا تو اون ديواراي آجريشه .همونا كه از پيري خم شدندو شكستند.....
همه جاي اون محله رنگ خدايي داشت! حتي اون حمومي سر كوچه...همه چيزو خراب كردند!...بعد از فوت مادربزرگ خونه رو فروختن... جاي اون حالا يه آپارتمان چار طبقه ساختن كه آب لوله كشي داره و ديگه خبري از آب انبار توش نيست! حتي اون چراغاي گرد سوز كه جاش رو به لامپهاي برقي داده!...وخدا آواره شد!
من و شما كه تو قلبمون راهش نداديم خيلي ها هم كه مي خواستن بكشنش...
گناه ما خراب كردن اون خونه نبود نه! نه! گناه ما خيلي بزرگتر از اين حرفاست....حالا مي گن خدا سر به كوه و بيابون ودريا گذاشته....نشنيدي هر كي كه هنوز ته دلش خبري هست و مي ره به كوه و كويربا شعف مي گه: من خدا رو ديدم!!!!

بخشي از جنون نامه كذايي

Wednesday, August 13, 2003

بالاخره بعد از بيست و يك سال زندگي صاحب يه دندون پر شده شدم!البته اينهم ناگفته نماند كه آقاي دكتر فرمودند
براي اين جلست كافيه !محتمل بايد يه ده بيستاي ديگه رو هم پر كنم!!يه سؤال منطقيِ دودوتا چهارتا: اين همه گربه داره تو سطح اين شهر ول مي گرده و زباله مي خوره. خدا وكيليش هيچ كدوم نه مسواك مي زنن نه نخ دندون استفاده مي كنن ...اينا پس چرا دندونشون خراب نمي شه؟؟

Tuesday, August 12, 2003

چه سپيد كوهساري چه سياه ماهتابي
نرسد به گوش جز ناله كركس وعقابي
همه دره هاي وحشت به كمين من نشسته
نه مقدرم درنگي نه ميسرم شتابي
به اميد همزباني به سكوت نعره كردم
نه بيامدم طنيني كه گمان برم جوابي
همه لاله هاي اين كوه ز داغ دل فسردند
چو نتافت آفتابي و نداد چشمه آبي
بنشين دل هوايي! كه بر آسمان اين شب
ندميد اختري كو نشكست چون شهابي
به سپهــْر ديدگانم‘ به كرانه اي نگاهم
نه بود به شب شكافي و نه از سَحَر سرابي
تن من گداخت د رتب عطشي شكافتم لب
” سرآن ندارد امشب كه برايد آفتابي ؟ “

سياوش كسرايي

Monday, August 11, 2003

ستاره ديده فروبست و آرميد بيا
شراب نور به رگهاي شب دويد بيا
زبس به دامن شب اشك انتظارم ريخت
گل سپيده شكفت و سحر دميد بيا
شهاب ياد تو در آسمان خاطر من
پياپي از همه سو خط زر كشيد بيا
زبس نشستم و با شب حديث غم گفتم
زغصه رنگ من و رنگ شب پريد بيا
به گامهاي كسان مي برم گمان كه تويي
دلم ز سينه برون شد ز بس تپيد بيا
نيامدي كه فلك خوشه خوشه پروين داشت
كنون كه دست سحر دانه دانه چيد بيا
اميد خاطر سيمين ِ دل شكسته تويي
مرا مخواه ازين بيش نا اميد بيا!

سيمين بهبهاني

Sunday, August 10, 2003

قبل از اون حادثه آخرين كسي كه باهاش حرف زد من بودم.همه چيز رو دقيقا به ياد ندارم ولي خاطرم هست داشتيم با هم از كنارديواره هاي همون باغ قديمي رد مي شديم.هموني كه همه ديدند.... پاي يك جويبار وضؤ گرفت وازمن خواست نمازرو با او بخونم!تصميم گرفتيم چند لحظه اي استراحت كنيم. يه درخت گردو اونجا بود. درختي بسيار تنومند. نگاهي به قدوقوارش كردو بعد سبك ازاون بالا رفت تا خودشو به شاخه هاي بالايي رسوند!چندتا گردو كند وبراي من انداخت پايين! حركاتش خيلي عجيب و غريب بود طوري كه من اصلا توجهي به گردو هاي روي زمين نداشتم ومات و مبهوت شاهد كارهايش شده بودم! گردوها رو به تنه درخت مي كوبوند تابشكنه و بعد مي خورد!گفت هرچقدر هم كه ظاهر سرسخت و يا آراسته اي داشته باشي ارزش تودردرون توست!چون عشق خريدار اونه.حتي به قيمت شكستنت!مطمئن باش كاسه سرت ازين گردو ها خيلي محكم تر نيست! گفت اين دنيا هيچ چيزيش ارزش دل بستن نداره مگه اون چيزي كه نشاني از عالم بالاداشته باشه مثل خيلي آدما كه با درو ديوارواين سنگها وكلوخ ها فرق مي كنند!به من گفت اميد سرمايه معنوي براي خودت جمع كن ‘روحت رو بلند پرواز كن و آزادگي رو بهش ياد بده!بعد سرش رو به افسوس تكون داد و گفت برو از اينجا... آنچناني كه نتونستم بمونم!
رفتم واونجا جاش گذاشتم و ديگه هيچ وقت نديدمش! نمي دونم چي شد! من گردو خيلي دوست دارم ولي حالا درخت گردو رو بيشتر.....

بخشي از جنون نامه من

يك داستان از دفتر دوم مثنوي معنوي:

چار كس را داد مردي يك درم
آن يكي گفت: اين به انگوري دهم
آن يكي ديگر عرب بد گفت: لا
من عنب(1) خواهم نه انگور اي دغا(2)
آن يكي تـُركي بدوگفت: اين َبنُم(3)
من نمي خواهم عنب خواهم اُزُم(4)
آن يكي رومي بگفت: اين قيل را
ترك كن خواهيم استافيل(5) را
در تنازع آن نفر(6) جنگي شدند
كه ز سر نامها غافل بدند
مشت برهم مي زدند از ابلهي
پر بدند از جهل و از دانش تهي
صاحب سري‘ عزيزي صد زبان
گربدي آنجا بدادي صلحشان
پس بگفتي او كه من زين يك درم
آرزوي جمله تان را مي دهم
چون كه بسپاريد دل را بي دغل
اين درمتان مي كند چندين عمل
گفتِ هريك تان دهد جنگ و فراق
گفتِ من آرَد شما را اتفاق

چقدر مي شه كه ما آدمها سر كلمات وحرفها با هم دعواكنيم؟
چقدر مي شه كه يك منظور داشته باشيم ولي فقط بيانمان فرق كنه؟
چقدر مي شه منظور همديگرو نفهميم و ...؟
آهاي !!!ما همه انسانيم....!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
1:انگور 2: دغل 3: مال من است 4:انگور 5:انگور 6:گروه

هنوز هم اعتقاد دارم كه تقوي بزرگترين سرمايه و گنجينه زندگي انسان است و ارجمند ترين آدميان پرهيز گار ترين آنهاست!هرچند شايد واژه اي عام باشد و مثل عدالت بي تاويل وهر چند غير قابل حصر وغير قابل تعريف !اما من به درك وجداني انسان معتقدم وبراي دريافتهاي وجدانيش اصالتي بسيار قائل!وآداب و احكام اخلاقي را به تبع آن مطلق مي انگارم!
هنوز معتقدم كه در وراي آنچه كه هست حقيقتي نهفته! چه آنكه همه چيز را نسبي مي داند نظر خود را چه مي خواند؟ نسبي يا مطلق؟!!!
هنوز هم نماز را‚ نماز عاشقانه را اوج بودن انسان مي دانم واوج تواضع در برابر حقيقت!
كه ايمان چيزي نيست جزيقين دررسيدن به آن مرحله كه واقعيت خود را درنهايت فقرو ناپاكي در مقابل حقيقت اوبداني!