...آرام آرام به راه افتادم. مهي كه در هوا بود لحظه به لحظه غليظ تر مي شد وپيدا كردن راه بازگشت دشوار تر مي نمود. هر از چند گاهي به عقب باز مي گشتم و او را مي ديدم. روي شاخه درخت با آرامشي خاص، باز هم مشغول شكاندن گردو ها. و گاه گاه نگاهي پر خاطره به درون باغ بي درخت مي انداخت. باغي كه داستانش قصه پر بهاي اين سفر بود! ... و نمي دانم كه بعد از اين همه سال هنوز باغبان افسرده در كنار ديوار باغ به انتظار نشسته ؟... به انتظار دادگري در راه... نمي دانم، نمي دانم !!! در راه بازگشت همه چيزبرايم همان گونه بود كه تعريف كرد. و چه پيش بيني بزرگي... چراكه در راه اشباح دختركاني را مي ديدم كه در هوايي مه آلود از قبرهاي هزار ساله برخواسته، با جامه هاي سپيد رقص كنان بر رهگذران خسته سرود شادي و شادماني مي خواندند! و از جوانان طلب رقص مي كردند! رقصي عجيب كه هيچ كس را تاب همپاييش نبود! چرا كه درچهره هاي رنگ پريده و چشمهاي گود رفته شان نغمه اي پر درد موج مي زدكه
اي رهگذر! از اين باغ هيچ ها
بدنبال گم كرده اي
به هر سو گذر كني!
لحظه اي پيش ما تامل كن
قصه اي تلخ داريم...
از روزگاري دور
لحظه اي پيش ما تامل كن
اين خاك ماست كه سنگ فرش راه توست
اين خون ماست كه معناي عشق توست....