من قصه تو را به آفتاب گفتم
لحظه اي كه در كمين نسيم بامدادان بود
تا پيكر رنگين كمان را از قطر هاي باراني بتراشد
ايستاد ! مكثي كرد
و من گفتم
ازآن روزها كه صدايت مي زدم
و امروز كه پژواك صداي خود را از دوردست ها مي شنوم
گويي غريبهايست كه مرا فرا مي خواند
آفتاب هم
ايستاد ! مكثي كرد
گويي صدايم به گوشش رسيده بود
لحظه اي كه در كمين نسيم بامدادان بود
تا پيكر رنگين كمان را از قطر هاي باراني بتراشد
ايستاد ! مكثي كرد
و من گفتم
ازآن روزها كه صدايت مي زدم
و امروز كه پژواك صداي خود را از دوردست ها مي شنوم
گويي غريبهايست كه مرا فرا مي خواند
آفتاب هم
ايستاد ! مكثي كرد
گويي صدايم به گوشش رسيده بود