.comment-link {margin-left:.6em;}

Be no one like mirror!

Friday, August 08, 2003

نمي دونم حالا بعد از اين همه مدت چرا باز ياد اون داستان افتادم.يك خاطره قديمي كه خيلي وقت بود سواربربادهاي فراموشي در گذراز افق هاي زندگي از من دور مي شد. ترس من از تعريف كردنش ! شايدم تمسخر ديگران كه سكوت و نسيانم دليلي جز اين دو نميتونه داشته باشه.....!
يادم مي آد يه روز تو خيابون داشتم از كنار يه پل عابر رد ميشدم كه گدايي سر راهم رو گرفت و از من كمك خواست با نگاهم براندازش كردم! شمااين نگاه هاي فاخروكل انديش رو كه پنداري درونشون محوريت تمام عالم قرار داره از من بهتر مي شناسيد!نگاه هاي تكبر آلود واز سر غرور!پر از مدعا!وپر از هيچ! مثل من... درويش نگاهي به من كرد‚ نگاهي به آن نگاه فاخر! چند بار سرش رو انداخت! و باز... !ساعدم رو محكم گرفت
وگفت از تو كمك نمي خوام ولي يه سؤال دارم....اون شبي كه مادر و پدرت رو به عقد هم در مي آوردند تو آنجا بودي؟؟!!لبخندي از سرتمسخر زدم وساكت ماندم! پرسيد از كجا مي داني عاقد اون زمان قاف رو غين وها رو ح تلفظ نكرده باشه؟ گفتم خب نمي دونم!خنديدو گفت
پس تو هم مثل مني! گفتم چطور؟ گفت بين حلال زاده بودن تا نبودنت از يه قاف تايه غين فاصلست!سرشار از غضب شدم و به تبعش خالي از عقل ! دستم رو كشيدم. باز هم خنديدو گفت: هر چه كه باشي حاصل شبي شهوت زده اي نه بيشتر.

Sunday, August 03, 2003

بدرود اي رفيق!
اميدوارم روزي حكمت كار گوركن ها را بفهمي!
واين چراي هميشگي كه تنها ميراث جاودانه اجداد ماست!
بدرود اي رفيق!