.comment-link {margin-left:.6em;}

Be no one like mirror!

Thursday, January 29, 2004

باز هم شب شد. شبي پر رمزو راز از آنگونه كه هزارنش را دبده ام و باز كابوس نحس بيداري. ولي خب دوستش دارم چون براي من خاطره انگيزاست.
كودكيم مي پرسيدم كه راستي در دل اين همه ستاره چه مي گذرد. اي كاش پاسخم را مي دادي قبل از آن كه خدا را در گلو بغض كنم چون ديگر نخواهم فهميد. و اين تلخي را با خود به خاك خواهم برد. مي داني سخنم از سر درد است.باور كن همه چيز گفتني يا نوشتني نيست جرات مي خواهد، چيزي كه قرن هاست در من مرده!!!!
ولي تو كه به مبارزه سرنوشت رفته اي به من بگو براي دلتنگي داوايي جز گريه هست؟
مي داني بار نفرين بر دوشم سنگينيني مي كند و من طاقتش را ندارم. احساس تهي بودن عذابم مي دهد! احساسي كه تو در آن با من شريك نيستي پس چيزي نگو.
من از تمدنهاي انساني بي زارم. من از قرارداد هاي بشري متنفرم. تو چي؟؟؟؟

Monday, January 26, 2004

.....وقتي به هستيم مي انديشم اضطرابي عجيب وجودم را پر مي كند و وقتي به چيستيم فكر مي كنم احساس غربتي بزرگ مرا در بر مي گيرد. احساس عجيبيست آن هم در اين دنياي كوچك ما كه هيچ چيزش قانونمند نيست. انساني زاده مي شود و انساني مي ميرد. و در تمام طول زندگي ميان اين دو گزينه سرگردان است. ميان بودن و نبودن. وحقيقت هميشه راز آلود دردور دور دور، در هاله اي از ابهامي گنگ برايش باقي خواهد ماند....

جنون نامه من

ما نگوییم بد و میل به ناحق نکنیم
جامه کس سیه و دلق خود ازرق نکنیم
آری ای دوست ما بد نکنیم و بد نخواهیم به کس.....