.comment-link {margin-left:.6em;}

Be no one like mirror!

Wednesday, July 30, 2003

پيكر تراش پيرم و با تيشه خيال
يك شب تو را ز مرمر شعر آفريده ام
تا در نگين چشم تو نقش هوس نهم
ناز هزار چشم سيه را خريده ام


بر قامتت كه وسوسه شستشو در اوست
پاشيده ام شراب كف آلود ماه را
تا از گزند چشم بدت ايمني دهم
دزديده ام ز چشم حسودان نگاه را


تا پيچ و تاب قد تو را دلنشين كنم
دست از سر نياز به هر سو گشوده ام
از هر زني تراش تني وام كرده ام
از هر قدي كرشمه رقصي ربوده ام


اما تو چون بتي كه به بت ساز ننگرد
در پيش پاي خويش به خاكم فكنده اي
مست از مي غروري و دور از غم مني
گويي دل از كسي كه تو را ساخت كنده اي


هشدار! زانكه در پس اين پرده نياز
آن بت تراش بلهوس چشم بسته ام
يك شب كه خشم عشق تو ديوانه ام كند
بينند سايه ها كه ترا هم شكسته ام*

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
*اين هم شعرهميشه جاويد بت تراش اثر نادر نادر پور

Tuesday, July 29, 2003

ايمان يعني نا پاك دانستن خود در مقابل پاكي و تنزه او
عشق يعني قمار هر چه كه هست و هر چه كه داري در راه او
اعتماد يعني جرات و جسارت داشتن در حركت به سوي او
آزادگي يعني احساس نبودن در مقابل بودن او
يقين يعني در همه جا و همه كس ديدن او
اميد يعني در همه حال درك بي شائبه رحمت او
آرامش يعني اتكا به قدرت لا يزال او
رستگاري يعني بوسه زدن بر آستان رضاي او
و او يعني ايمان و عشق ‚ اعتمادو آزادگي ‚ يقين و اميد ‚آرامش و رستگاري

Monday, July 28, 2003

بازم كه سرو كله اينها تو خيا بان پيدا شد!
مترسك هاي مزرعه جهل و حماقت!

دوست دارم اين شعراز استادفقيد رهي معيري را تقديم كنم به همه شما دوستان خوبم كه دلهايي دريايي داريد.*

عزم وداع كرد جواني به روستايي
در تيره شامي‚ از بر خورشيد طلعتي
طبع هوا دژم بد و چرخ از فراز ابر
همچون حباب در دل درياي ظلمتي
زن گفت با جوان كه ازين ابر فتنه زاي
ترسم رسد به گلبن حسن تو آفتي
در اين شب سيه كه فرو مرده شمع ماه
اي مه چراغ كلبه من باش ساعتي
ليكن جوان ز جنبش توفان نداشت باك
دريا دلان ز موج ندارند دهشتي
برخاست تا برون بنهد پاي زان سراي
كاو را دگرنبود مجال اقامتي
سرو روان چو عزم جوان استوار ديد
افروخت قامتي كه عيان شد قيامتي
به چهر يار دوخت به حسرت دو چشم خويش
چون مفلس گرسنه به خوان ضيافتي
با يك نگاه كردبيان‚شرح اشتياق
بي آنكه از زبان بكشد بار منتي
چون گوهري كه غلتد بر صفحه اي ز سيم
غلتان به سيمگون رخ وي ‚اشك حسرتي
زان قطره سرشك فرو ماند پاي مرد
يكسر زدست رفت اگرش بود طاقتي
آتش فتاد در دلش از آب چشم دوست
گفتي ميان آتش و آب هست نسبتي
اين طرفه بين كه سيل خروشان در او نداشت
چندان اثر كه قطره اشك محبتي
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
* به اين مي گويند آب از دريا بخشيدن يا به روايت اقوي آفتاب از آسمان!

Sunday, July 27, 2003

تا آخرين لحظه زندگيم ازتون نمي گذرم....