.comment-link {margin-left:.6em;}

Be no one like mirror!

Thursday, December 04, 2003

آخرين هديه به من.... شعري از احمد شاملو با نام « به تو بگويم»

ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
آسمانهاي تو آبي رنگي گرمايش را از دست داده
زير آسماني بي رنگ و جلا زنده گي مي كني.
بر زمين تو، باران، چهره عشق هايت را پر آبله مي كند
پرندگانت همه مرده اند.
در صحرايي بي سايه و بي پرنده زنده گي مي كني
آنجا كه هر گياه در انتظار سرود مرغي خاكستر مي شود.

ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
خدايان همه آسمان هايت
بر خاك افتاده اند
چون كودكي بي پناه و تنها مانده اي
از وحشت مي خندي
و غروري كودن از گريستن پرهيزت مي دهد.
اين است انساني كه از خود ساخته اي
از انساني كه من دوست مي داشتم
كه من دوست مي دارم

دوشا دوش زنده گي
در همه نبرد ها جنگيده بودي
نفرين خدايان در تو كارگر نبود
و اكنون ناتوان و سرد
مرا در برابر تنهايي
به زانو در مي آوري
آيا تو جلوه روشني از تقدير مصنوع انسانهاي قرن مايي؟
انساني كه من دوست مي داشتم
كه من دوست مي دارم

ديگر جا نيست
قلبت پر از اندوه است
مي ترسي ـ به تو بگويم ـ از زنده گي مي ترسي
از مرگ بيش از زندگي
از عشق بيش از هردو مي ترسي.
به تاريكي نگاه مي كني
از وحشت ني لرزي
و مرا در كنار خود
از ياد
مي بري

Wednesday, December 03, 2003

چقدر كلمات سخت در كنار هم چيده مي شوند، تا تجسم احساسي بزرگ شوند. جوششي از درون آدمي و حركت از نقطه اي تا بي نهايت تكثر ... و چه قدر بار معاني سنگين است. راستي كلمات ارتفاع بلندي دارند وقتي از روي آنها حركت مي كني احتياط كن،. تاوان سقوط بسيار است. به اندازه آزادگي انسان.
خود را لبه پرتگاهي بلند مي بينم با لباسي مندرس و شالي بزرگ با كوله باري تهي و چشماني نيمه باز. تنهايي مرا ديوانه خواهد كرد. و تو عاقلانه شاهد ديوانگي من خواهي بود.
اين بار تنها مي روم چون شنيده ام كه خداي تنهايي در اين راه هم سفرم مي شود. چه او از خدايي عدول مي كند و من از با تو بودن. و اين راه به آخر خواهد رسيد با همه تلخيها و شيرينيهايش. و روزگاري در خاطر پريشان اين كوچه هاي مهتابي نيز نخواهيم ماند، حتي در حافظه درو ديوارهاي آجري درد آشناي شهر...
و سخني كه با تو داشتم به باد گفتم كه دراين تنگناي خلوتم آشناي ديرينيست... كه هبوط آدمي را در قصه هاي كودكانه بگنجاند كه يكي بود و يكي بود و يكي بودو.....